کویر لبهایت

دلم می خواست  با تو باشم ، به خاطر همه ی آنچه که وسعت

(( ما بودن ))  را در خود جمع می کرد ،  دوست داشتم بی هیچ تشویق و واپس زدنی ، دستانت را بالینی برای خستگیهای التیام نیافته ام می کردی و تا ابدیت چشمانت ، در دامان پر مهرت می آرمیدم .

کاش دوست داشتی مرا و قلبت ز نگاه من بی تفاوت نبود ، کاش لبهایت خمیازه کسالت بی کلامی نبود و پاهایت میل به پیمودن برگشتن را داشت . کاش می دیدی که مرا دورتر از دسترس رفته ها در گاهنامه روزهایت نمی سپردی .

 دوست داشتم  ای کاش دوست داشتی مرا ؟ !

نیایش من و تو

باز صدای خش خش گامهایش را روی برگهای زرد دلم می شنوم که زیر لوایی از (( بیهودگی )) نزدیک می شود و من حتی از سایه  خود نیز بیم دارم که روی دیوار های دلم  چسبیده اند همیشه چشمانت حافظ من و توست و دستانت حجابی به وسعت یک فاصله بین عشق تو و پرستش من می کشد . می خواهم دستانم را دراز کنم و تو را لمس نمایم . همیشه بزرگترین آرزویم  این بود که چهره ی مهربان و صمیمی ات را در خواب ببینم . باز تو را گم کرده ام ، باز جستجوهای بیهوده من و دل من ، باز گریه های شبانه های من باز بی تابیهای خواستن من و بی نیازی تو .

بگذار چشمهانم جاری شود و باز ببارد ، که این آلودگیها را هیچ چیز جز مهربانی تو پاک نمیکند، بگذار سرم را روی چینهای با محبت بخشایشت بگذارم و عقده ی دلم را باز کنم  ای شنوای بصیر من ، بیا بیا ! و دستان مهربانت را در دستانم بگذار تا من تو را به دخمه ی سرد و تاریک دلهایم ببرم که عاری از هر عاطفه ی روشنی است .